یک روز دیگه... چهار شنبه 31 خرداد 1391برچسب:, :: 16:37 :: نويسنده : خانم کوچولو
هنوز به دیدار خدا می روند ... خدایی که در یک مکعب سنگی خود را حبس کرده !!
خدا همین جاست ، نیازی به سفر نیست ! خدا همان گنجشکی است که صبح برای تو می خواند ، خدا در دستان مردی است که نابینایی را از خیابان رد می کتد ، خدا در اتومبیل پسری است که مادر پیرش را هر هفته برای درمان به بیمارستان می برد ، خدا در جمله ی " عجب شانسی آوردم " است !! خدا خیلی وقت است که اسباب کشی کرده و آمده نزدیک من و تو !! خدا کنار کودکی است که می خواهد از فروشگاه شکلات بدزد !! خدا کنار ساعت کوک شده ی توست ، که می گذارد 5 دقیقه بیشتر بخوابی !! از انسانهای این دنیا فقط خاطراتشان باقی می ماند و یک عکس با روبان مشکی ، از تولدت تا آن روبان مشکی ، چقدر خدا را دیدی ؟! خدا را 7 بار دور زدی یا زیر باران کنارش قدم زدی ؟ خدا همین جاست ، نه در عربستان ! خدا زبان مادری تو را می فهمد ، نه عربی ! خدایا دوستت دارم
نظرات شما عزیزان:
سلام عسیسم
وبلاگت رو خیلی دوست دارم. هر موفع آپ کردی خبرم کن به منم سر بزن
درباره وبلاگ هرچه میخواهد دل تنگم میگم... آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان |
|||||
|